غسل کردن. غسل آوردن. اغتسال. تغسل: در ظاهرم جنابت در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم. خاقانی. نخست غسلی از آن چشمۀ حیات برآر به زیر هر بن مویی از آن نمی برسان. کمال اسماعیل (از آنندراج)
غسل کردن. غسل آوردن. اغتسال. تغسل: در ظاهرم جنابت در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم. خاقانی. نخست غسلی از آن چشمۀ حیات برآر به زیر هر بن مویی از آن نمی برسان. کمال اسماعیل (از آنندراج)
رستن بال بر اندام طیور. پیدا آمدن بال بر طیور، نمودن. بجلوه درآوردن: گشتم از بالای رضوان منفعل با قدش گو سرو را بالا مده. ظهوری (از آنندراج). ، زیاده از حد نمودن. بیش از حقیقت جلوه دادن. در امری مبالغه کردن. بکاری شاخ و برگ دادن: مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی، چه چاکران بیستگانی خوار را عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157) ، تعریف کردن. (آنندراج). - آتش فتنه را بالا دادن، مجازاً دامن زدن. فتنه را تیز کردن: کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد. (سندبادنامه ص 77)
رستن بال بر اندام طیور. پیدا آمدن بال بر طیور، نمودن. بجلوه درآوردن: گشتم از بالای رضوان منفعل با قدش گو سرو را بالا مده. ظهوری (از آنندراج). ، زیاده از حد نمودن. بیش از حقیقت جلوه دادن. در امری مبالغه کردن. بکاری شاخ و برگ دادن: مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی، چه چاکران بیستگانی خوار را عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157) ، تعریف کردن. (آنندراج). - آتش فتنه را بالا دادن، مجازاً دامن زدن. فتنه را تیز کردن: کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد. (سندبادنامه ص 77)
دست بیرون آوردن. خارج ساختن دست از چیزی: برآری دست از آن برد یمانی نمائی دست برد آنگه که دانی. نظامی. کنونت که دست است دستی بزن دگر کی برآری تو دست از کفن. سعدی. و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود، رها ساختن دست: دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند. نظامی. ، برون کردن دست برای انجام دادن کاری. جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد: به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. ، کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن. (برهان). شفاعت و دعا کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). تضرع کردن. (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن: چو کار از دست شد دستی برآورد صبوری را به سرپائی درآورد. نظامی. دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی. زآفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر. نظامی. یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه داداردست. سعدی. اگر بنده ای دست حاجت برآر وگر شرمسار آب حسرت ببار. سعدی. شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریادخواهان برآورد دست. سعدی. برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز. سعدی. جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز. سعدی. که ناچار چون درکشد ریسمان برآرد صنم دست فریادخوان. سعدی. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد به یزدان دادار دست. سعدی. چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی. بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی. ، خروج کردن. غوغا و غلبه کردن. به طغیان آمدن. به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی. قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری. برجوشیدن: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). چون... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. سعدی (کلیات ص 387). - دست استیلا برآوردن، به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن: چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی. - دست با کسی برآوردن، با او معارضه و مقابله کردن: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. (تاریخ بیهقی). ، غالب آمدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فائق آمدن. چیره شدن بر: دست بر این قلعۀ قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی. در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است. مولوی. - دست برآوردن از کسی، او را مقهور و مغلوب کردن: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی. ، ظاهر شدن. پیدا آمدن. در میان آمدن: تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. ، دعوی نمودن. (برهان). دعوی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). ادعا کردن. (ناظم الاطباء) ، تربیت کردن. (برهان). تربیت یافتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
دست بیرون آوردن. خارج ساختن دست از چیزی: برآری دست از آن برد یمانی نمائی دست برد آنگه که دانی. نظامی. کنونت که دست است دستی بزن دگر کی برآری تو دست از کفن. سعدی. و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود، رها ساختن دست: دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند. نظامی. ، برون کردن دست برای انجام دادن کاری. جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد: به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. ، کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن. (برهان). شفاعت و دعا کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). تضرع کردن. (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن: چو کار از دست شد دستی برآورد صبوری را به سرپائی درآورد. نظامی. دویدم تا به تو دستی درآرم بدست آرم ترا دستی برآرم. نظامی. زآفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر. نظامی. یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز. سعدی. هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه داداردست. سعدی. اگر بنده ای دست حاجت برآر وگر شرمسار آب حسرت ببار. سعدی. شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریادخواهان برآورد دست. سعدی. برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز. سعدی. جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز. سعدی. که ناچار چون درکشد ریسمان برآرد صنم دست فریادخوان. سعدی. جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد به یزدان دادار دست. سعدی. چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ زین بیش نتوان نشست. سعدی. بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی. ، خروج کردن. غوغا و غلبه کردن. به طغیان آمدن. به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی. قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری. برجوشیدن: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). چون... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه تاریخ یمینی). نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست. سعدی (کلیات ص 387). - دست استیلا برآوردن، به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن: چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی. - دست با کسی برآوردن، با او معارضه و مقابله کردن: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن. (تاریخ بیهقی). ، غالب آمدن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فائق آمدن. چیره شدن بر: دست بر این قلعۀ قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی. در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است. مولوی. - دست برآوردن از کسی، او را مقهور و مغلوب کردن: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی. ، ظاهر شدن. پیدا آمدن. در میان آمدن: تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. ، دعوی نمودن. (برهان). دعوی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). ادعا کردن. (ناظم الاطباء) ، تربیت کردن. (برهان). تربیت یافتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
کنایه از یاغی شدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و ولی نعمت خود. (برهان) : و چون این آوازه به دیگر شهرهای پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن، جمله صافی و مستخلص ماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند. (سعدی) ، دمیدن. طالع شدن. ظاهر شدن. طلوع کردن: چو خور سر برآرد ز کوه سیاه نمایم ترا جنگ شاه و سپاه. فردوسی. چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247). چو گم گردد از گوهری آب و رنگ دگر گوهری سر برآرد ز سنگ. نظامی. چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه. نظامی. چشم بند است آتش از بهر حجیب رحمت است این سر برآورده ز جیب. مولوی. ، سر بلند کردن. سر برداشتن: برآورد سر و آفرین کرد و گفت که بادی همه ساله با تخت جفت. فردوسی. یکی ز انجمن سر برآورد راست همانگه سخن گفت وبر پای خاست. فردوسی. که چون سر برآری به چرخ بلند ز مکتب به میدان جهانی سمند. نظامی. درویش سر برآورد و گفت... (سعدی). ، بیدار شدن. سر برداشتن از خواب: شب چون پر زاغ بر سر آورد شب پرّه ز خواب سر برآورد. نظامی. بره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی. رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت. سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی) ، برابری کردن. همسری کردن: ترا افتد که با ما سر برآری کنی افتادگان را خواستاری. خاقانی. ، بالیدن. قد کشیدن: مگر سروی ز طارم سر برآورد که ما را سربلندی بر سر آورد. نظامی. ، بالا رفتن. گذشتن: گر تخم تو آب خرد بیابد شاخ تو برآرد سر از ثریا. ناصرخسرو. ، ممتاز شدن: شنو کارهائی که من کرده ام ز گردنکشان سر برآورده ام. فردوسی. ، به خود بالیدن. مباهات کردن: گر او تاجدارت کند سر برآر وگرنه سر ناامیدی بخار. سعدی
کنایه از یاغی شدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و ولی نعمت خود. (برهان) : و چون این آوازه به دیگر شهرهای پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن، جمله صافی و مستخلص ماند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک سر برآرند و دستهای تطاول و تعدی و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند. (سعدی) ، دمیدن. طالع شدن. ظاهر شدن. طلوع کردن: چو خور سر برآرد ز کوه سیاه نمایم ترا جنگ شاه و سپاه. فردوسی. چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247). چو گم گردد از گوهری آب و رنگ دگر گوهری سر برآرد ز سنگ. نظامی. چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه. نظامی. چشم بند است آتش از بهر حجیب رحمت است این سر برآورده ز جیب. مولوی. ، سر بلند کردن. سر برداشتن: برآورد سر و آفرین کرد و گفت که بادی همه ساله با تخت جفت. فردوسی. یکی ز انجمن سر برآورد راست همانگه سخن گفت وبر پای خاست. فردوسی. که چون سر برآری به چرخ بلند ز مکتب به میدان جهانی سمند. نظامی. درویش سر برآورد و گفت... (سعدی). ، بیدار شدن. سر برداشتن از خواب: شب چون پر زاغ بر سر آورد شب پرّه ز خواب سر برآورد. نظامی. بره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی. رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت. سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدی) ، برابری کردن. همسری کردن: ترا افتد که با ما سر برآری کنی افتادگان را خواستاری. خاقانی. ، بالیدن. قد کشیدن: مگر سروی ز طارم سر برآورد که ما را سربلندی بر سر آورد. نظامی. ، بالا رفتن. گذشتن: گر تخم تو آب خرد بیابد شاخ تو برآرد سر از ثریا. ناصرخسرو. ، ممتاز شدن: شنو کارهائی که من کرده ام ز گردنکشان سر برآورده ام. فردوسی. ، به خود بالیدن. مباهات کردن: گر او تاجدارت کند سر برآر وگرنه سر ناامیدی بخار. سعدی
غسل کردن. غسل زدن. اغتسال. تغسل. رجوع به غسل شود: چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 30). بر سر خود آب ریخت و ایستاده غسل آورد. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. (انیس الطالبین ایضاً ص 127)
غسل کردن. غسل زدن. اغتسال. تغسل. رجوع به غسل شود: چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 30). بر سر خود آب ریخت و ایستاده غسل آورد. (انیس الطالبین ایضاً ص 116). نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. (انیس الطالبین ایضاً ص 127)